یکی نوشته بود اینکه یه گوسفند باشی تو نیوزلند بهتر از اینه که یه آدم باشی تو خاورمیانه!
انصافا هم گوسفنده خوشگل بود هم نیوزلنده و آدم هی دلش می خواست همچین جایی رو. اما خب دیدم من دلم نمیخاد یه گوسفند باشم حتی اگه قرار باشه یه ببعیه شکری باشم با موهای فرفری خوشگل.
حتی اگه قرار باشه تو اون مرتع سرسبز بدو ام و علفای خارجی بخورم.
حتی اگه قرار باشه بعضی از آدما آرزو کنند جای من باشند.
نه بخاطر اینکه اگه ببعیه نیوزلندی بودم بالاخره صادرم میکردند خاور میانه و… . بخاطر اینکه واسه هیچ کدوم اینا تصمیم نمی گرفتم. انتخابی جز گوسفند بودن نداشتم.
مثلا اگه گرگی به گله ام حمله میکرد شاید آرزو میکردم بتونم یه سگ بشم تا از خونواده و دوستام محافظت کنم اما نمی تونستم.
یا مثلا وقتی چوپون نی لبک میزد شاید دلم میخواست باهاش هم نوازی کنم ولی نمی تونستم.
شاید وقتی دختری رو میدیدم که عاشقه، دیگه گل از گلوم پایین نمی رفت و دلم می خواست بذارم همه گلا رو بچینه بزنه رو سرش، بره دلبری، اما چون گوسفند بودم غریزه ام غلبه میکرد و نمی تونستم.
شایدم چون گوسفند بودم هیچ چی ازینا نمی دونستم. نمی فهمیدم. نه عشق. نه غم. فقط علف برام معنا داشت و وقتی کیف میکردم که تازه باشه.
اگه اینطور میشد پس فرق بین نیوزلند و خاورمیانه رو هم نمی دونستم.
دلم نمی خواست گوسفند باشم. دلم می خواست که آدم باشم و تفاوت رو بفهمم.
می خواستم آدم باشم و انتخاب کنم حتی اگه بخاطر همه اینا درد بکشم.
از بخت یاریم گوسفند نشدم و آدمیزادم. گوسفند میبافم. ببعی درست می کنم. اسمشو میذارم یاشیل. اسمشو میذارم اسپند. اگه دوست داشتید می تونید یاشیل رو که یه ببعی موفرفری هست ببینید.
شاید دوست داشته باشید
عروسک هایی که دختر خانوم هستند