برنامه ای برای عروسک ساز شدن نداشتم. می خواستم آدم حسابی بشوم. البته آن موقع ها اسمش آدم حسابی شدن نبود. اسمش ستاره شناس شدن، استاد دانشگاه شدن، فیزیکدان شدن، مهندس شدن و اینجور چیزها بود. یک زمانی وقتی خیلی کوچک بودم حتی به سرم زد که نماینده مجلس شوم. فکر می کردم اگر نماینده مجلس بشوم می توانم مشکلات مردم را حل کنم. وقتی عقلم رسید فهمیدم اگر می خواهم مشکلی به مشکلات مردم اضافه نشود نباید نماینده مجلس شوم و قید این شغل مقدس را زدم.
خوشبختانه بیکار نماندم و شغل های زیادی وجود داشت که می توانستم رویای شان را داشته باشم. فیزیکدان شدن عالی بود هم مشکلی به مشکلات مردم اضافه نمی کرد و هم به اندازه کافی حسابی بود. اما باید تا گرفتن مدرک شریف دکترا قید شغل و درامد و نیازهای اولیه را می زدم. با درایت و عقل و منطق رفتم مهندسی. هم حسابی بود، هم عاشقش بودم، هم می توانستم مفید باشم و هم می توانستم درامد انگیزشی داشته باشم. این ترکیب درامد انگیزشی را همین الان خودم ساختم. یعنی درامدی که کسی می آید با هیجان خاصی می گوید آیا می خواهی دقیقه ای صدمیلیون تومان درامد داشته باشی؟ بیا من را فالو کن بعدش هر کسی را که من فالو کرده ام تو هم فالو کن والخ.
همینطور که زندگیم را خردمندانه جلو میبردم اخبارهای بد در سراسر دنیا از جنگ و قحطی و فقر و هزار رنج ناگفته دیگر، جسته و گریخته از این طرف و آن طرف به گوشم می رسید. یک هو یاد خودمان افتادم. دهه شصتی ها. اصلا این کلمه دهه شصتی کلی روانشناسی و تاریخ و جامعه شناسی و شکست عشقی و هر چیز که به فکرتان میرسد دارد.
یادم افتاد حتی اگر نماینده مجلس شوم یا فیزیک دان یا مهندس مشکلاتی هستند که حل نمیشوند. هیچ وقت حل نمی شوند. بهترین روانشناس های دنیا و قوی ترین سیاست مدارهای دنیا و باهوش ترین مهندس ها و ریاضیدان ها هم یک جاهایی کم می آورند. بعضی از مشکلات فقط باید هضم شوند. باید کنار بیایی. راحت نیست تشخیص دادن این مشکلات و باید جدی جدی زندگی را لمس کرده باشی تا درک کنی که چه مشکلی حل شدنی است و کدام یک هضم شدنی.
اینجا دیگر قصدم حل کردن مشکلات مردم نبود. فقط می خواستم درک کنم و بفهمم. هزار بار بافتن و شکافتن عروسک ها کمکم می کرد همه این چیزهای بی ربط در درونم به نظم برسند و در نهایت شکل درستی بگیرند. ته همه این فکرها و این احساسات آواز بلندی بود که نمی توانستم فریاد بزنم. آواز “دوستت دارم“. به آدم ها، به قهرمان هایمان. به طبیعت و حتی به اشیا. انگار دلم می خواست جای تمام دوست نداشتن ها را پر کنم. دلم می خواست دوستت دارم به دنیا بیاورم. من دلیلی نداشتم برای انتخاب عروسک اما لابه لای همه این تجربه ها همان بود. بدون اینکه تصمیم جدی از طرف من گرفته شود بافتن تفننی عروسک به درونم نظم میداد. آرام آرام فهمیدم این فقط نیاز من نیست. ملاقات با عروسکی که در قلبت وجود دارد کمک میکند هضم کنی مسایلی را که حل شدنی نیستند.
حالا عروسک سازی دوست و همدمم شده بود.
اشتیاق شما در نمایشگاه ها وقتی عروسک ها را ملاقات می کردید مرا مطمئن کرد که این، یکی از کارهایی هست که میشود حال آدم ها را خوب کرد. شاید به اندازه کافی حسابی نباشد اما چیزی هست که واقعا به آن نیاز دارند. عروسکی که تک تک سلول هایش محصول عشق است. عشق به همه زندگی با سختی ها و آسانی ها. دستاوردها و فقدان ها. پذیرفتن واقعیت ها پس از تمام تلاش ها. ملاقات با عروسک هضم واقعیت ها بود بدون تسلیم شدن. عروسک کمک می کرد نشاط باطنی حفظ شود و پذیرش مایوسانه نسبت به زندگی نداشته باشم.
خیلی ها به همین نیاز دارند. تلاش های امیدوارانه، آگاهانه و حتی آرمان گرایانه در کنار دیدن واقعیت هایی که تغییر ناپذیرند. ملاقات با عروسک چیزی را در مردم زنده می کرد. نشاط را. نشاط برای ادامه دادن با وجود پذیرش واقعیت ها.
عروسک های پیشنهادی